عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
این چه عیب است بدین بیخردی وین چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
خوش میکنم به باده مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
ما باده زیر خرقه نه امروز میخوریم
صد بار پیر میکده این ماجرا شنید
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشتهای که باده نابش به کام رفت
ما بی غمان مست دل از دست دادهایم
همراز عشق و همنفس جام بادهایم
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستادهایم
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
غم دنیی دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد
ساقیا باده که اکسیر حیات است بیار
تا تن خاکی من عین بقا گردانی
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
بیار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ناب
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ
ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی
بادهی صاف دایمت در قدح و پیاله باد
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
شراب خانگیم بس می مغانه بیار
حریف باده رسید ای رفیق توبه وداع
باده گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام
ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم
بیار باده که عمریست تا من از سر امن
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم
من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس
حافظ راز خود و عارف وقت خویشم
خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم
بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان
غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
ایام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد
ساقی به دور باده گلگون شتاب کن
ساقی بیار باده که رمزی بگویمت
از سر اختران کهن سیر و ماه نو
گلبن عیش میدمد ساقی گلعذار کو
باد بهار میوزد باده خوشگوار کو
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه اندیشه این کار فراموشش باد
نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد
بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشیارانند
جفا نه پیشه درویشیست و راهروی
بیار باده که این سالکان نه مرد رهند
باد بهار میوزد از گلستان شاه
و از ژاله باده در قدح لاله میرود
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعهای نخرید
چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور
مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی
که گفتهاند نکویی کن و در آب انداز
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را
باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
اگر چه باده فرح بخش و باد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده ازل است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
ساقی بیار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف
به شوق چشمه نوشت چه قطرهها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوهها که خریدم
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم
سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن
من بردهام به باده فروشان پناه از او
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود
اگر به باده مشکین دلم کشد شاید
که بوی خیر ز زهد ریا نمیآید
قحط جود است آبروی خود نمیباید فروخت
باده و گل از بهای خرقه میباید خرید
حافظ چو رفت روزه و گل نیز میرود
ناچار باده نوش که از دست رفت کار
صوف برکش ز سر و باده صافی درکش
سیم درباز و به زر سیمبری در بر گیر
چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لب ساقی شنید راز
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد
بیار بادهی رنگین که یک حکایت راست
بگویم و بکنم رخنه در مسلمانی
ایام شباب است شراب اولیتر
با سبز خطان بادهی ناب اولی تر
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی
منت نبریم یک جو از حاتم طی